آینا جونمآینا جونم، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره
بابا داود منبابا داود من، تا این لحظه: 39 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره
مامان مریم منمامان مریم من، تا این لحظه: 36 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره
زندگی عاشقانه مازندگی عاشقانه ما، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره
آشنایی من و عشقمآشنایی من و عشقم، تا این لحظه: 18 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

خاطرات آینا گلی

5 روز مونده به تولدت نفس

سلام آینای من باورم نمیشه که دارم به تولد یک سالگیت نزدیک میشم،هرچند که ماه صفر هستش و من و بابا داود برنامه ی تولد بزن بکوب نداریم ولی میخوایم یه جشن کوچولو به همراه خانواده ی گل خودم و خانواده ی محترم بابایی برات بگیریم که فقط خاطره ی خوش از یه تولد خوب برامون باقی بمونه کیک رو هم مدل زنبوری سفارش دادیم که امیدوارم خوشگل در بیاد؛یه ست آتلیه هم مادر جون داره واست میبافه و من هم دارم برات پیراهن زنبوری میدوزم،وای که چقدر ماه بشی  با این لباسه ملوسک...وای یکی یکی یادم میاد  واست وقت آتلیه هم گرفتیم که  امیدوارم باهامون همکاری لازم رو داشته باشی راستی یادم رفت بگم که تولد شما یه شب قبلش یعنی 8 آذر برگذار میشه،چون ما ای...
5 آذر 1394

5 ساله که زیر یک سقف باهمیم

سلام دختر لوس و بامزه ی خودم این پست مربوط میشه به سالگرد ازدواج من و بابایی که امروز هستش...اگه خدا بخواد قراره امشب شام سه تایی بریم بیرون...سال گذشته این موقع منتظر حضور گرم تو بودیم نفسم ایشاالله امشب عکسهای خوشگل میگیریم...و همشو میذارم اینجا تا بعدا خودت بزرگ شدی ببینی 5  سال از با هم بودمان گذشته و من هروز بيش از پيش به اين راز پي ميبرم كه تو خلق شده اي  تا زيباترين زندگي را برايم بسازي سالروز ازدواجمون مبارك _______________________________________________________________ رفتیم و برگشتیم.....اینم از عکسهای ما سه تا.........ما سه تا عشق همیم ...
20 آبان 1394

11 ماهگی

سلام سلام صدتا سلام 11 ماهگی ت مبارک نفس من الان وقت ندارم زیاد برات بنویسم  ولی قول میدم زودی بیام و از پیشرفت های این ماهت بنویسم و کلی عکسهای خوشمل ازت بذارم...............واااای آینا یک ماه مونده تا تولدت...چقدر خوشحالم که 11 ماهه تورور دارم دوست دارم بهترینم                                           ...
9 آبان 1394

همینجوری

سلام به دختر ناز و عشقولیه خودم من خوب خوبم عسلم...امروز میخوام همینطوری واست بنویسم مگه قراره همیشه دلیل باشه واسه نوشتن برای تو...البته شاید یه جور دلتنگی باشه...امروز مادر جون نیستش و رفته تهران خاله مطهره جون هم رفته پیش سمی،مامان مهرنازی آخه امروز نوبت عمل بینی داشت؛ایشاالله که خوجل بشی خاله سمی,و آینا گلی امروز پیش پدر جونی مونده...یعنی عاشقشی آینا؛البته پدرجونی هم خیلی دوست داره و کلا باهم عشق میکنین دخترم سومین دندونت هم جوونه زده..مبارکت باشه چیزی تا سالگرد ازدواج ما نمونده، کلی برنامه دارم...بعدش هم تولدت   سال گذشته این موقع من و بابا داود منتظر حضور تو بودیم و هرگز فکرشو نمیکردیم تو اینقدرررررررررررررر شیرین...
6 آبان 1394

دخملم در مراسم شیرخوارگان حسینی

سلام عزیز دل مامان امسال برای اولین بار آینا جونم در مراسم حضرت علی اصغر شرکت کرده لباست رو هم مادر جون خریدن،مادر جون همیشه مارو شرمنده میکنه با خریدهاشون...ایشالله همیشه صحیح و سلامت باشی مادرجون مهربونم خداروشکر که این مراسم جمعه برگذار شد و من چون تعطیل بوم تونستیم در این مراسم خوب شرکت کنیم ایشاالله حضرت علی اصغر همیشه پشت و پناهت باشه دخترم( این عکس ها برای قبل از مراسم هستش،توی خونه) ........... لباسش هم یکم فقط یکم واسش بزرگه   ...
24 مهر 1394

روزت مبارک کودکم

سلام دختر ناز و عسلی خودم روزت مباااااااااااااااااارک دخمل یکی یه دونه ی ما امسال ، اولین سالیه که روز کودک واسم معنا پیدا کرد،چون تو بودی نازنینم روز پنج شنبه از طرف اداره ی ما،برای شما کوچولوها جشن گرفتن و برای روز کودک به شما هدیه ای دادن،از کل استان همکارام اومده بودن و محل مراسم چابکسر بود؛اول قرار بود بابا داود هم باهامون بیاد ولی واسشون کار پیش بود و مجبور شدیم مادر ودختری بریم؛بماند تا برسیم چابکسرچه آتیشی سوزوندی و همش سعی داشتی از صندلی مخصوصت بیای بیرون،و آخرش هم مجبور شدم از صندلی خودت بیارمت بیرون و رو صندلی اصلی ماشین بنشونمت؛آخه اینکار خطرناک بود دختر گلم ولی چه کنم,با غر غر زدنای جنابعالی مجبور شدم اینکار خطرناک ...
16 مهر 1394

اولین ها...توصیه برای مامان های نی نی وبلاگی

سلام به دختر نازو عاقلم بعضی روزها رو باید خوب یادمون باشه... روزی که میوه ی زندگیمون اولین بار برگشت رو شکمش روزی که اولین بار تونست بشینه- دس دسی کنه- بای بای کنه-دد بگه-دندون دربیاره و خیلی چیزهای دیگه که بعدا برامون عادی میشه چقدر اولین ها شیرینه و دلچسب بیاید قدر لحظه لحظه های زندگیمون رو با این کوچولو ها بدونیم ...
11 مهر 1394

10ماه هم تمام شد

سلام دخمل لوس مامان الهی فدات شم 10ماهگیت مبارکه... وزن 9400 قد74   میخواستم امروز کل عکسهای 10 ماهگیت رو از گوشیم بریزم داخل کامپیوتر ولی چند روز پیش سیم رابط رو گاز زدی و عین موشی ها داشتی سیم رو پاره میکردی و موفق هم شدی...الان متوجه شدم که سیم رابط کار نمیکنه...برم یدونه بخرم و بعد بیام عکسهات رو بذارم این لباس سرمه ای رو امیر حسام و بردیا برات خریدن...مرسی پسرعموها   آینا جوووون و کیانا جون       آینا جونی و مهرناز جونی   آینا جونی و خاله مطهره جونی ...
9 مهر 1394

جشن دندونی دخترم

عزیز دل مامان سلام بیست شهریور برات جشن دندونی گرفتم از هفته ی قبلش که مادر جونی(مامان خودم) زحمت همه ی کارها رو کشید؛خاله جون مطهره هم با خاله اکرم(دوست مهربون خودم) زحمت کشید و خونه رو تزیین کردن ایشاالله برای مادرجونی بتونیم جبران کنیم و همینطور برای عروسی خاله اکرم و خواهر خوبم مطهره جونم جشن خوبی بود ولی از اونجایی که شما تا ساعت 4 بیدار موندی و بارسیدن مهمونا شما هم خوابت برد،به زور یک ساعت بعد بیدارت کردیم و کلی نق نقو بودی و عصبانی ولی بارفتن مهمونا کلا از این رو به اون رو شدی و حالت خوب شد ومعلوم شد شلوغی کلافت کرده بود ایشاالله که امسال واسه تولدت جبران کنی و خوش اخلاق باشی...از همه ی کسایی که دعوت مارو قبول کردن ...
24 شهريور 1394

9 تا 10 ماهگی دخترم

سلام به دختر نازم که این روزا خیلی شیرین شدی و با لوس بازیهات دل من و همه رو بردی چندتا خبر از هفته ی گذشته دارم اول اینکه عروسیه خاله مهنوش دوست صمیمی من  بود،،و دخترم حسابی تیپ زده بود که حتما باید وقت کنم و عکس هاش رو بذارم و بعد اینکه شب بعدش یعنی 18 شهریور عروسیه عمه مریم بود  و تو واقعا ماه شده بودی،سر فرصت عکس هارو میذارم اینجا تا وقتی بزرگ شدی ببینی چقدر لباسات ناز بوده و ما چقدر سلیقه به خرج دادیم تا قشنگترین لباس رو برات بخریم... عمه مریم رفت خونه ی خودش...،ایشاالله خوشبخت بشه در کنار عمو محمد خبر بعداینکه جشن دندونی شما بود؛به تاریخ 20 شهریور ...همینکه فهمیدیم دندونت نیش زده،واست جشن دندونی گرفتیم،خلاصه ما...
23 شهريور 1394