همینجوری
سلام به دختر ناز و عشقولیه خودم
من خوب خوبم عسلم...امروز میخوام همینطوری واست بنویسم مگه قراره همیشه دلیل باشه واسه نوشتن برای تو...البته شاید یه جور دلتنگی باشه...امروز مادر جون نیستش و رفته تهران خاله مطهره جون هم رفته پیش سمی،مامان مهرنازی آخه امروز نوبت عمل بینی داشت؛ایشاالله که خوجل بشی خاله سمی,و آینا گلی امروز پیش پدر جونی مونده...یعنی عاشقشی آینا؛البته پدرجونی هم خیلی دوست داره و کلا باهم عشق میکنین
دخترم سومین دندونت هم جوونه زده..مبارکت باشه
چیزی تا سالگرد ازدواج ما نمونده،کلی برنامه دارم...بعدش هم تولدت
سال گذشته این موقع من و بابا داود منتظر حضور تو بودیم و هرگز فکرشو نمیکردیم تو اینقدرررررررررررررر شیرین باشی...آخه چقدر ناز داری تو...فضولچه
الان که این مطالب رو داری میخونی نمیدونم چند سالته...14 سال یا شاید 15 سالته...فقط بدون ما عاشقتیم و هرکاری واسه خوشبختی ت انجام میدیم
____________________________________________________________________
پ ن 1: زندگی همیشه هم خوش نیست،گاهی روی بدش میاد سمتت،فقط یادت باشه خدایی اون بالا هست که من همیشه دعا میکنم هواتو داشته باشه