آینا جونمآینا جونم، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره
بابا داود منبابا داود من، تا این لحظه: 39 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره
مامان مریم منمامان مریم من، تا این لحظه: 36 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره
زندگی عاشقانه مازندگی عاشقانه ما، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره
آشنایی من و عشقمآشنایی من و عشقم، تا این لحظه: 18 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

خاطرات آینا گلی

پدر بزرگ های مهربون

سلام به دختر نازو قشنگم...من خوب خوبم مگه میشه تو باشی و حالم خوب نباشه شما تقریبا ده روزت بود که رفتیم خونه ی بابایی(بابای خودم)و تقریبا یک ماهت بود که رفتیم خونه ی بابابزرگ حمید(بابای بابا داود) خونه ی بابای من اولین نوه هستی و بابایی خیلی دوست داره...هر روز باید شمارو ببینه و اگه یه روز نبینه دلتنگت میشه   در خانواده ی نظری(بابا داودت اینکه )هفتمین نوه ی خانواده هستی ولی خیلی دوستت دارن...  انگار اولین نوه شون هستی خوش بحالت که دو تا پدر بزرگ مهربون داری   )بابای خودم بابای بابا داود         ...
5 اسفند 1393

چیکارکنه یه مادر؟؟؟؟؟؟؟؟

هرکسی که مادر شده باشه کاملا حرفهای منرو درک میکنه یک ماه اول زندگی نی نی یعنی دوران نوزادی سخت ترین دوران برای مادر هست ... زمانی که کوچکترین مشکل یا بیماری استرس زیادی به آدم وارد می کنه مخصوصا روزای اول ... استرس اینکه آیا شیر داری یا نه ؟ آیا بچه می تونه بخوره یا نه؟ آیا شیرت براش کافیه یا نه؟ موضوع وزن گرفتن هم که در تمام ایام مادری برای خودش داستانیه ... اما تو تمام مراحل همیشه کسایی هستن که باعث بشن تو دل آدم خالی بشه ...  روزها و ماههای اول که بچه دل درد کولیکی داشت و تا گریه می کرد هر کس یه چیزی میگفت و شمایی که مادرین اینا رو شنیدین : لابد چیزی خوردی که دلش درد گرفت کاهو نخور سبزی نخور حبوبات نخور خورشت نخور شیر نخور آش ...
3 اسفند 1393

مامانی برگشت سرکار

سلام سلام دختر نازم من برگشتم سر کار با هزار تا خاطره ازکدومش برات بگم...میخوام از شب قبل از به دنیا اومدنت تعریف کنم تا الان که داری سه ماهه میشی نفسم شنبه صبح  8 آذر از خواب بیدار شدم ؛ صبحو نه م رو کامل خوردم و بعد راه افتادم سمت خونه ی مامانی؛چون دکتر یه آمپول بهم داده بود و گفته بود بروز قبل از عمل بزن،خلاصه آمپول رو دوست مامانی واسم زد و بماند که کلی درد داشت ولی بعداز چند دقیقه دردش از بین رفت نزدیکای ظهر بود که مامان سیما(مادر همسرم) زنگ زد به مامانی (مامان خودم) و برای شام دعوتشون کرد و خلاصه شام مهمونی بودیم و با اینکه دکتر کفته بود شام خیلی سبک بخور ولی من کلی غذا خوردم ؛ آخه کباب بود...مگه میشه براحتی از کباب گذش...
2 اسفند 1393