آینا جونمآینا جونم، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره
بابا داود منبابا داود من، تا این لحظه: 39 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره
مامان مریم منمامان مریم من، تا این لحظه: 36 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره
زندگی عاشقانه مازندگی عاشقانه ما، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره
آشنایی من و عشقمآشنایی من و عشقم، تا این لحظه: 18 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

خاطرات آینا گلی

بهار 1394

سلام سلام به دختر نازم اینجا یه سری عکس از شما میذارم که سروش جان(پسرخاله ی خودم) ازت گرفته...توی این عکس ها شما 3ماه و سه هفته ای نازم...عکسهارو هم دست کاری نکردم...خواستم اصل عکس هارو داشته باشی...چند تا دست و پا هم معلومه...ولی بیخیال...مادر و دختر که این حرف هارو باهم ندارن اولین عکس ؛ سلفی هست که سروش باهات گرفته...     ...
9 فروردين 1394

مامانی عکاس

سلام آینا گلی مامانی(مامان خودم رو میگم) رفته بخاطر شما واسه خودش گوشی خوب خریده تا ازت عکسهای خوشگل بگیره اینم اولین عکسی هست که ازت گرفته...ناناز مامان ...
9 فروردين 1394

اولین جمعه 1394

سلام جیگر طلا دیروز ما ، با بابا و مامان کیانا و کیانا خانم رفتیم رامسر...خیلی عالی بود و خوش گذشت اینم عکس های شما دو تا وروجک خانم......عشقین هر دوتا تون سمت راست...کیانا و باباش سمت چپ...آینا و باباش ...
8 فروردين 1394

دخترم داره بزرگ میشه

                                             آینای 1 ماهه و 4 ماهه                                                     قربونت برم که بزرگ و خانم شدی       &nbs...
27 اسفند 1393

سوراخ کردن گوش

سلام به دختر نازم هفته ی پیش 5 شنبه رفتیم گوشت رو مطب دکتر طالقانی سوراخ کردیم...البته من که دل نداشتم بیام داخل؛بابایی و مامانی تو رو بردن...همونجا کلی گریه کردی؛ولی وقتی رسیدیم خونه؛یک ساعت خوابیدی و بعد ازاینکه بیدار شدی ،انگار نه انگار...اینم عکس گوش سوراخ شده ی آینا خانم عزززززززززززززززززیزززززززززززم     ...
13 اسفند 1393

اولین مسافرت منو بابایی با عشقمون

سلام فدات شم که اینقدر خانم وماهی و روز به روز داری زرنگ تر میشی واسه تعطیلات 22 بهمن تصمیم گرفتیم بریم کرج خونه ی عموها...این اولین مسافرت شما بود...جالبه کل راه رو خواب بودی و به زور بیدارت میکردیم تا بهت شیر بدم.....خوشخواب...اونجا یکم لجبازی کردی ولی دست خودت نبود چون نفخ میکردی و بخاطر همین اذیت میشدی ...منم کلی غصه میخوردم ولی خبر خوب این بود که بعداز اینکه از کرج برگشتیم،نفخ شما به کلی از بین رفت و دیگه از اون گریه های وحشتناک نکردی...اینم عکست خونه ی عمو مهدی و لباسی که زنعمو سحر جون خریده...البته زیاد معلوم نیست توی عکس ولی کلاه خیلی نازی داشت که الان روی سر شما هست ...
10 اسفند 1393