مامانی برگشت سرکار
سلام سلام دختر نازم
من برگشتم سر کار با هزار تا خاطره
ازکدومش برات بگم...میخوام از شب قبل از به دنیا اومدنت تعریف کنم تا الان که داری سه ماهه میشی نفسم
شنبه صبح 8 آذر از خواب بیدار شدم ؛ صبحو نه م رو کامل خوردم و بعد راه افتادم سمت خونه ی مامانی؛چون دکتر یه آمپول بهم داده بود و گفته بود بروز قبل از عمل بزن،خلاصه آمپول رو دوست مامانی واسم زد و بماند که کلی درد داشت ولی بعداز چند دقیقه دردش از بین رفت
نزدیکای ظهر بود که مامان سیما(مادر همسرم) زنگ زد به مامانی (مامان خودم) و برای شام دعوتشون کرد و خلاصه شام مهمونی بودیم و با اینکه دکتر کفته بود شام خیلی سبک بخور ولی من کلی غذا خوردم ؛ آخه کباب بود...مگه میشه براحتی از کباب گذشت
حدودایه 11 شب رفتیم خونه و من کاملا ریلکس خوابیدم و گوشیم رو برای 5 صبح تنظیم کردم،چون دکتر گفته 7/30 صبح بیمارستان باشید