آینا جونمآینا جونم، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره
بابا داود منبابا داود من، تا این لحظه: 39 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره
مامان مریم منمامان مریم من، تا این لحظه: 36 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره
زندگی عاشقانه مازندگی عاشقانه ما، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره
آشنایی من و عشقمآشنایی من و عشقم، تا این لحظه: 18 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

خاطرات آینا گلی

تولد خاله جون

سلام سلام صدتا سلام به عشقم دیشب تولد خاله مطهره بود؛ ایشاالله که صدساله بشی خاله جون میتونم بگم به معنای واقعی عاشق خاله ت هستی،صبح ها که داریم میریم سرکار شمارو میبریم خونه ی مادر جونی,کافیه خاله مطهره صبح از خواب بیدار شه وبعد تو رو که توی روروئک نشستی صدا نکنه؛همچین بغز میکنی و بهش میفهمونی ناراحت شدی...کلی باهم بازی میکنید,واااااااااااای که خاله ت چه انرژی واست میذاره,ایشاالله عروسیش جبران کنیم,,,شما هم کم نمیاری؛اینقدر میخندی که گاهی تبدیل به قهقهه میشه...عززززززززززییییییزم وباشروع تولد خاله ؛ شما خوابت برد خیلی خسته بودی,ماهم درهمون حالت خوابیده ازت عکس انداختیم,راستی جوجو فردا 7 ماهگیت  تموم میشه و وارد 8 ماهگیی میشی...
9 تير 1394

حمام کردن آینا گلی

سلام سلام میخوام از کارهات بگم که چقدر باهوشی و هر روز یه کارجدید انجام میدی که واقعا باعث تعجب مامیشه،آخه هنوز خیلی کوشولویی واسه انجام دادن این کارها توی این روزهای گرم هر روز میبریمت حموم؛حتی اگه من سرکار باشم و وقت نکنم مادرجون شمارو میبره وعاشق حموم و آب بازی هستی و کافیه ازکنار در حموم یه لحظه رد شیم،از توی بغلم خودتو خم میکنی به طرف حموم دیروز که توی وان خودت نشسته بودی،مادرجون اومد پیشت و گفت آینا خودتو بشور،دیدیم آینا خانم دستشو میکشه روی شکم و دست و پای خودش...ای جاااااااااااااااان...کلی خندیدیم از این کارت،آخه یعنی چی؟؟ازکجا اینارو یاد گرفتی؟؟؟هربار مادر جون دوباره میگفت آینا خودتو بشور ،شما بازم این کارهارو تکرار میکردی که ...
8 تير 1394

دخترم...تاج سرم

سلام عزیز مامان دختر نازو قشنگم...چند روزه یادگرفتی میرقصی،البته نه از اون رقص ها...یکم دست هات رو میبری بالا و انگشت هات رو باز و بسته میکنی خیلی خیلی به بابا داود  علاقه نشون میدی چون تا ماه پیش هم زیاد باهاش جور نبودی ،نمیدونم چرا ،بابایی ت که عاشقته ولی تو همش به من میچسبیدی و من اصلا از این قضیه راضی نبودم ولی الان یه هفته ست که  وقتی بابایی از سرکار میاد و میبینیش از ته دل ذوق و خنده و لوس بازی و خودتو از بغل من میندازی بغل بابایی ت واینکه چند روز هم هست که ددددددددد میگی و اووووووووووو،مثل اینکه میخوای شروع کنی به حرف زدن،خیلی خوشحالم که بزرگ شدنت رو لمس میکنم واقعا روزهای شیرینی دارم با تو و خبر مهم بعد اینکه خ...
7 تير 1394

وبلاگ جدید آینا

سلام به همه ی ماما نای گل و مهربون من قبلا خاطرات آینا گلی رو توی بلاگفا مینوشتم ولی از اونجایی که بلاگفا همیشه قطع هست تصمیم گرفتم از اول تیر مطالب آینارو بیارم نی نی وبلاگ...یکم زمان میبره ولی من میتونم.... از تیر که نه...از همین الان شروع کردم به انتقال مطالب
31 خرداد 1394

سه تا دختر ناز

آینا گلی و مهرناز گلی و سوگند گلی(البته سوگند و مهرناز یک سال از آیناگلی بزرگتر هستن و الان واسه خودشون خانمی شدن ولی حیفم اومد عکسهایی که پارسال از اون دوتا گرفته بودم رو اینجا نذارم؛موقعی که داشتم این عکس ها رو از اون دوتا وروجک میگرفتم آینا گلی در شکم بنده بود )     ...
30 خرداد 1394

دخملم داره میره عروسی

سلام جوجوی من دیشب عروسی خاله عطیه و عمو سامان بود،یه لباس سفید خوشگل پوشیده بودی که خاله ی بابا یعنی خاله فاطمه جون زحمت کشیده بودن و واست خریده بودن،خیلی بهت میومد توی عروسی کلا دختر خوبی بودی،به من کاری نداشتی و فقط توی بغلم نشسته بودی به همه نگاه میکردی؛کلا  آهنگ های شاد رو دوست داری،حالا یه دعا واسه خاله عطی؛یشاالله خدا یه نی نی ناز و سالم بهش بده بقیه عکس ها ...بفرمایید ادامه   ...
27 خرداد 1394