من 5 صبح از خواب بیدار شدم بدون هیچ استرس و دلهره...حسابی به خودم رسیدم چون از شلختگی و بی حال بودن بدم میاد

بابایی ت رو بیدار کردم و حدودایه ساعت 6 راه افتادیم سمت رشت در ضمن مامانی و بابایی و خاله مطهره هم با ما بودن و همچنین خاله حمیده(خاله ی بنده) ...حدودایه 7/30رسیدیم بیمارستان ولیعصر و بابا داود کارهارو انجام داد ولی حدود 2 ساعت طول کشید تا خانم دکتر بیاد و من دیگه کم کم داشتم دلهره پیدا میکردم

وقتی داشتم میرفتم اتاق عمل بغض گلوم رو گرفته بود و چشام پر ازاشک؛نمیدونم چرا یهو غصه م گرفت ولی وقتی بابایی ت رو دیدم شجاع شدم وبه خودم گفتم یه عمل ساده ست؛زود تموم میشه

خلاصه آینا گلی ساعت 10/30صبح بدنیا اومد...خیلی ناز بودniniweblog.com...سفید و خوشگل...یکی از پرستارها کلی عکس ازت گرفت و هی میومد توی اتاق ما و نگات میکرد و میرفت و میگفت قشنگترین نی نی امروز بیمارستان؛ آینا هستniniweblog.com ... قربونت برم با اون لپ های خوشگلتniniweblog.com

سر فرصت میام و عکسهات رو میذارم